بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب


شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب

کرشمه ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ


شود ز چشمش بی شک معبهر آتش و آب

ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من


نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب

لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد


ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب

ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد


سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب

میار طعنه اگر عارض و لبش جویم


از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب

ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم


بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب

بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده


ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب

ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای


چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب

به دل گرفت به وقتی نگار من که همی


کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب

ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران


اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب

بطبع شادی زاید ز زاده ای کو را


پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب

ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین


حسام وار شدست وز ره در آتش و آب

پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین


برآورید تماثیل آزر آتش و آب

مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت


اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب

چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر


چو عدل سید گردد برابر آتش و آب

سر محامد سید محمد آنکه شدست


بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب

مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم


شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب

به نور رایش گشته منور انجم و چرخ


به ذات عونش گشته معمر آتش و آب

به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار


به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب

مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین


مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب

به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی


مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب

زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید


به حد باختر و حد خاور آتش و آب

گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند


ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب

به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد


ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب

ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی


شود ز فرش بی باد جانور آتش و آب

زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ


زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب

گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ


بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب

شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید


چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب

ز باس و سعی تو بدست ورنه بی سببی


بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب

به صدر دولت بایسته ای واندر خور


چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب

به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی


به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب

سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین


نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب

شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم


شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب

شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین


رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب

اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا


وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب

برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی


ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب

به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری


جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب

ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند


چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب

معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز


به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب

میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم


کفایت ست در آن شعر داور آتش و آب

که چون در آید در طبع تو شود بی شک


بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب

به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم


ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب

چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه


ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب

اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست


به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب

شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک


شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب

جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد


که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب

گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو


به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب

به پست و بالا چون آب و آتشست مگر


شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب

به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی


که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب

جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک


به هیچ مستقری سایه گستر آتش و آب

زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان


برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب

بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد


دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب

بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان


مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب

تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن


هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب

که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم


ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب

در آب و آتش بی حد چرا شوم غرقه


چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب

ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک


چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب

برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم


ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب

ولیک از آتش و آبست دیده و دل من


چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب

همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم


همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب

سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا


سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب

مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر


همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب